آیدلِ مورد علاقه من🐇🌸 [11]
_________________________________________________
همه اعضا به سمت پنجره برگشتن و با چیزی که دیدن خشکشون زد.......
دو تا چشم بزرگ سفید با یه بدن مات کاملا سیاه از پشت پنجره بهشون زل زده بود....
همه مات و مهبوت به اون موجود نگاه میکردن که با صدای جیغ جیهوپ و جین به خودشون اومدن...
تهیونگ به سمت پنجره رفت و پنجره رو باز کرد ولی اون موجود یه دفعه ناپدید شده بود
جونگکوک:یوکی...خوبی؟
یوکی:آره..بهترم(:
جونگکوک:خوبه....
یوکی که تازه به خودش اومده بود به اطراف نگاه کرد همه جا تزئین شده بود...
یوکی:هی..یکی توضیح بده اینجا چه خبره!
جیمین:خب....ما میخواستیم سوپرایزت کنیم....بخاطر همین چراغ ها خاموش بود...ولی...
نامجون:ولی آقا جنه زودتر سوپرایزت کرد🤌🏻🤣
جین:😐
شوگا:هی....بیخیال اون عجیب غریب....جونگکوک مگه نمیخواستی با یوکی بری سرقرار؟ برید ما این مشکل رو حل میکنیم(*:
جونگکوک:باش(:
و بعد دست یوکی رو گرفت و باهم از خوابگاه بیرون زدن و توی پیاده رو شروع کردن به راه رفتن.....
جونگکوک:خب...کجا بریم؟
یوکی:یه بستنی فروشی توی خیابون تهران هست بریم اونجا بعد بریم پارک......(:
جونگکوک:باشه...بریم(:
و بعد به سمت بستنی فروشی راه افتادن..
..
...
....
یوکی:خب...رسیدیم...اینجاست
جونگکوک:بیبی بشین اینجا من میرم بخرم
یوکی:باشه(:
و بعد روی صندلی نشست...
و به اطراف نگاه کرد که یه دفه یه چیز محکم به صورتش خورد.......
با تعجب به اطراف نگاه کرد ولی هیچی ندید...
نگاه به پایین نگاه کرد که ببینه چی به صورتش خورده که یه بند بلند قرمز رنگ دید.....
یوکی:این؟همونه که توی جنگل دیدم(:😍
و بعد با ذوق برش داشت و توی کیفش گذاشت..
که جونگکوک با دوتا بستنی به سمتش اومد...
جونگکوک:بیا عزیزم.(:
یوکی:مرسی بیا بریم...
و بعد دست خالی جونگکوک رو گرفت و به سمت پارک رفتن...(:
..
...
...
یوکی:بیا بریم روی اون صندلی بشینیم..
جونگکوک:باشه(:
و بعد روی صندلی کنار محوطه اصلی پارک نشستن...
جونگکوک:خب..
یوکی:خب...؟
جونگکوک:از خودت بگو...
یوکی:خب....پدرم ژاپنی و مادرم کره ایه برای مراقب از مادربزرگم به اینجا اومدم که البته اون الان حالش خوبه و دیگه نیازی به مراقب نداره ۱۷ سالمه آرمیم بایسم کوکی عاشق اهنگ و طراحی و انیمه ام....و دیگه(:
جونگکوک:واو
یوکی:داره بارون میاد...
جونگکوک:آره..بریم برسونمت
یوکی:نه..نمیخواد..بیا بریم تاب بازی...
جونگکوک:خیس میشی..):
یوکی:عب نداره(:
و بعد سمت زمین بازی رفتن...
..
...
جونگکوک:خوبه؟
یوکی:آره خوبه توهم سوار شو
جونگکوک:باشه(:
و بعد با هم سوار تاب شدن....
*یک هفته بعد*
(دیگه نمیتونستم روزمرگی بنویسم گفتم برم سر اصل مطلب😊)
لباساش رو مرتب کرد(اسلاید 2)
و ساکش رو برداشت و راه افتاد که به کمپانی برسه!
قبلا اعضا هماهنگ کرده بودن و از در پشتی راهش میدادن(:
^هواپیما^
جیمین:خب....کی پیش کی بشینه؟
جونگکوک:من و یوکی..
جیمین:باشه بابا رفیق دزد😐🗿
(یه نکته گفته بودم یه هفته دیگه میرن بوسان؟ الانه دیگه)
و بعد همه سر جاشون نشستن....
تموم شد💙😜
کپی ممنوع🚫🚫🚫🚫
نویسنده:KIM_ISOMY
همه اعضا به سمت پنجره برگشتن و با چیزی که دیدن خشکشون زد.......
دو تا چشم بزرگ سفید با یه بدن مات کاملا سیاه از پشت پنجره بهشون زل زده بود....
همه مات و مهبوت به اون موجود نگاه میکردن که با صدای جیغ جیهوپ و جین به خودشون اومدن...
تهیونگ به سمت پنجره رفت و پنجره رو باز کرد ولی اون موجود یه دفعه ناپدید شده بود
جونگکوک:یوکی...خوبی؟
یوکی:آره..بهترم(:
جونگکوک:خوبه....
یوکی که تازه به خودش اومده بود به اطراف نگاه کرد همه جا تزئین شده بود...
یوکی:هی..یکی توضیح بده اینجا چه خبره!
جیمین:خب....ما میخواستیم سوپرایزت کنیم....بخاطر همین چراغ ها خاموش بود...ولی...
نامجون:ولی آقا جنه زودتر سوپرایزت کرد🤌🏻🤣
جین:😐
شوگا:هی....بیخیال اون عجیب غریب....جونگکوک مگه نمیخواستی با یوکی بری سرقرار؟ برید ما این مشکل رو حل میکنیم(*:
جونگکوک:باش(:
و بعد دست یوکی رو گرفت و باهم از خوابگاه بیرون زدن و توی پیاده رو شروع کردن به راه رفتن.....
جونگکوک:خب...کجا بریم؟
یوکی:یه بستنی فروشی توی خیابون تهران هست بریم اونجا بعد بریم پارک......(:
جونگکوک:باشه...بریم(:
و بعد به سمت بستنی فروشی راه افتادن..
..
...
....
یوکی:خب...رسیدیم...اینجاست
جونگکوک:بیبی بشین اینجا من میرم بخرم
یوکی:باشه(:
و بعد روی صندلی نشست...
و به اطراف نگاه کرد که یه دفه یه چیز محکم به صورتش خورد.......
با تعجب به اطراف نگاه کرد ولی هیچی ندید...
نگاه به پایین نگاه کرد که ببینه چی به صورتش خورده که یه بند بلند قرمز رنگ دید.....
یوکی:این؟همونه که توی جنگل دیدم(:😍
و بعد با ذوق برش داشت و توی کیفش گذاشت..
که جونگکوک با دوتا بستنی به سمتش اومد...
جونگکوک:بیا عزیزم.(:
یوکی:مرسی بیا بریم...
و بعد دست خالی جونگکوک رو گرفت و به سمت پارک رفتن...(:
..
...
...
یوکی:بیا بریم روی اون صندلی بشینیم..
جونگکوک:باشه(:
و بعد روی صندلی کنار محوطه اصلی پارک نشستن...
جونگکوک:خب..
یوکی:خب...؟
جونگکوک:از خودت بگو...
یوکی:خب....پدرم ژاپنی و مادرم کره ایه برای مراقب از مادربزرگم به اینجا اومدم که البته اون الان حالش خوبه و دیگه نیازی به مراقب نداره ۱۷ سالمه آرمیم بایسم کوکی عاشق اهنگ و طراحی و انیمه ام....و دیگه(:
جونگکوک:واو
یوکی:داره بارون میاد...
جونگکوک:آره..بریم برسونمت
یوکی:نه..نمیخواد..بیا بریم تاب بازی...
جونگکوک:خیس میشی..):
یوکی:عب نداره(:
و بعد سمت زمین بازی رفتن...
..
...
جونگکوک:خوبه؟
یوکی:آره خوبه توهم سوار شو
جونگکوک:باشه(:
و بعد با هم سوار تاب شدن....
*یک هفته بعد*
(دیگه نمیتونستم روزمرگی بنویسم گفتم برم سر اصل مطلب😊)
لباساش رو مرتب کرد(اسلاید 2)
و ساکش رو برداشت و راه افتاد که به کمپانی برسه!
قبلا اعضا هماهنگ کرده بودن و از در پشتی راهش میدادن(:
^هواپیما^
جیمین:خب....کی پیش کی بشینه؟
جونگکوک:من و یوکی..
جیمین:باشه بابا رفیق دزد😐🗿
(یه نکته گفته بودم یه هفته دیگه میرن بوسان؟ الانه دیگه)
و بعد همه سر جاشون نشستن....
تموم شد💙😜
کپی ممنوع🚫🚫🚫🚫
نویسنده:KIM_ISOMY
۷.۳k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.